سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مذهب عشق

ای کاش عشق را زبان سخن بود...

این روزها بدجوری دلم به حال عشق می سوزد، از شما چه پنهان نا امید شده ام..
سرنوشت رقت بار مدعیان عشق و عاشقی امروزین غمگینم می کند. کم کم دارد باورم می شود که عشق های اطرافم همه آلوده اند، همه برای هدفی اند.. که هیچ کس به خاطر خود عشق، عاشق نیست، که دیگری مهم نیست، فقط خود و خواسته ات در اولویت است..
حاضر نیستی به خاطر عشقت سختی ها را به جان بخری، از ناملایمات بگذری، گویی که انگار تو کاسبی و سرگرم معامله و تو تا می توانی محبت احتکار می کنی. میگیری فراوان، اما نمی، پس نمی دهی. معشوقت را جز اخم و طعن و غرغرهای همیشه ات نصیبی نمی گذاری و همیشه این جواب البته دندان شکن برای کسی بمیر که برایت تب کند را در آستین داری.. برای کسی قدمی بردار که پیش از این برایت دویده باشد.. عجب استدلالی..
شاید بی ربط باشد، اما مدتهاست به این می اندیشم که اگر روزی به کسی ابراز علاقه کردم در جواب سوالش که "آیا اگر کس دیگری هم جای من بود همین ها را میگفتی؟" چه بگویم؟؟؟
به گمانم دو حالت داشته باشد جوابم. اگر صادق باشم خواهم گفت: که خالی ام این روزها، باید پر شوم، به عشق نیاز دارم، به دوستی محتاجم، آب حیات می طلبم، تنها بودن آزرده ام ساخته، طعم شیرین دلتنگی می طلبم، آزار دلواپسی می خواهم... کوزه ی جانم عطشان شراب گوارای محبت است، از تو چه پنهان که شاید بیشتر از تو به عشق نیاز دارم، نه اینکه تو مهم نباشی ها..نه.. ولی عشق از تو بالاتر است... می دانم...نفهمیدی چه گفتم... نگرفتی حرفم را...می دانم...
حالت دومش هم که معلوم است.. که ای پوپکم! این چه فکری است می کنی که من جز تو تا بحال به هیچ کس این چنین نگفته ام و بعد از تو تا پایان عمرم هرگز به کسی نخواهم گفت و حتی اگر بعد از وفاتم گورم را بگشایی کفنم ندای دوستداری تو را سر خواهد داد، که تو تنها عشقمی..که اولین و آخرینمی، که نوگل بستانمی، که جانمی و امیدمی و یارمی و ...از همین مزخرفات...
می گویی دوستش داری؟؟! جانم و عمرم و عزیزکم و آهوک و پوپکم خطابش می کنی؟ اما مدام به پیکرش زخم می زنی، می رنجانی اش، روحش را آزرده میکنی، شخصیتش را می شکنی...
باور کن خیلی وقتها در شگفت می شوم از طرفه های بازیهای این زمانه نامراد.. کلمات تهی شده اند، مفاهیم را بیهوده نموده اند، واژه ها مانند اجساد متعفنی که گندشان مشام آزار است ، آلودگی می پراکنند. "عدالت" را که میبینی ؟؟!!و "عشق" را هم چنین...
ها...داشت یادم می رفت.. می گفتم... باور کن نمی دانم؟؟ واقعا دوستش دارم؟؟ می خواهمش؟؟ عمق علاقه ام تا کجاست؟ ماندگاری احساسم تا چه زمان است؟ نه اینکه دوستش نداشته باشم، نه اینکه نخواهمش...
خواستنم رو به کجاست؟ برای خود می خواهمش یا برای خودش؟
بن بست عجیبی است، چه علامت سوال عظیمی!!!
دردا!! عشق که بزرگترین ایثار این عالم خاکی است، ریشه در خود خواهی آدمی دارد... مانده ام... مانده ام....
+ نوشته شده در شنبه 89/8/1ساعت 8:46 صبح توسط لئون نظرات ( ) |